Thursday, November 1, 2012

Robab Moheb

_________________ 

Woman wrapped in a dark blue chador, Qajar Persia, 19th century
______________

رباب محب


جایگاهِ زن در داستان سمک عیار





تحقیر زن در ادبیاتِ فارسی کلاسیک به صورت­هایِ گوناگونی نمود پیدا می­کند. او موجودی است حقیر و ناتوان، فاقدِ اندیشه و سرشار از احساساتِ محض. زنِ ادبیاتِ فارسی اغلب همسری است فداکار، مادری با احساساتی رقیق و مادرانه، معشوقه­ای زیبا­، یا عجوزه­ای نفرت­برانگیز، دروغگویی خانمان­برانداز، حتا گاه فاحشه­ای بی­مقدار. در پاره­ای موارد شیرزنی در عرصه­یِ مردان قدعلم می­کند که از زنانگی فقط نام و پیکریِ زنانه به ارث برده است.
از سویِ دیگر زبان فارسی سرشار است از ضرب­المثل­ها و اصطلاحاتی که حکایت دارند از زن­ستیزی و کوچک و بی­مقدار شمردنِ زن. این­جا به چند نمونه توّجه کنیم:
 «زن که رسید به بیست باید به حالش گریست»، «اگر زن خوب بود خدا هم یکی می­گرفت»،  «برای همه مادره، برای ما زن‌بابا»، «خواهر شوهر، عقرب زیر فرشه»، «دختر، تخم ترتیزک است»، «دختر می‌خواهی مامش را ببین، کرباس می‌خواهی پهناش را ببین»، «دختر همسایه هر چه چل‌تر برای ما بهتر»، «دختری که مادرش تعریف بکنه برای آقادائیش خوبه»، «زن بد را اگر در شیشه هم بکنند کار خودشو می‌کنه»، «زن بلاست، اما الهی هیچ خانه‌ای بی‌بلا نباشه»، «زن بیوه را برای میوه‌اش می‌خواهند» (یعنی برای ثروتش. نتیجه؛ زنِ بیوه­یِ فقیر فاقدِ جاذبه است.)، «زن تا نزائیده دلبره، وقتی­که زائید مادره»،«زن جوان را تیری به پهلو نشیند به که پیری»، «زن سلیطه سگِ بی‌قلاده‌ است»،«پای زن نجیب گرفتن آسونه، ولی نگهداریش مشکله»، «زنی که جهاز نداره، این­همه ناز نداره»، عروس بی‌جهاز، روزه بی‌نماز، دعای بی‌نیاز، قورمه بی‌پیاز»، «عروس تعریفی عاقبت شلخته درآمد»، «عروس که به ما رسید شب کوتاه شد»، «عروس میاد وسمه بکشه نه وصله بکنه»، «عروس نمی‌تونست برقصه می‌گفت: زمین کجه»، «عروس را که مادرش تعریف کنه برای آقادائیش خوبه»، «عروس که مادر شوهر نداره، اهل محل مادرشوهرشند»، «مادرزن خرم کرده، توبره بر سرم کرده»، «ناز عروس به جهازه» و...  


وجودِ چند زنِ عیار  نزدِ بسیاری این شُبه را برانگیخته است که زن در داستانِ «سمکِ عیار» جایگاهِ ویژه­ ای  دارد. امّا با نگاهی دقیق­تر خواهیم دید که زن در این داستان هم تحقیر می­شود هم تمجید. پس وجودِ زنانِ عیاری چون روزافزون، سرخ­ورد همسرِ سمک، سامانه همسر مهرویه­یِ عیار و دیگران، امتیازی به این داستان نمی­دهد. به ظاهر زنانِ عیار همپایِ مردان در جامعه­ یِ خود نقش بازی می­ کنند. در کنارِ این زنان، حضورِ زنان جادوگر و خبیث، همانندِ شروانه، دایه­یِ مه­پری، صیحانه، شیطانه، زنانِ دلال (شمامه) و زنانِ مطرب (روح­افز، ارغو، ارغوان) نیز ملموس است. امّا با این وجود باید گفت نگاه به زن همان است که نزدِ سعدی: "چو زن راه بازار گيرد بزن/ وگرنه تو در خانه بنشين چو زن/.../ اگر زن ندارد سوی مرد گوش/ سَراويلِ کُحليش - در مرد پوش..." یا نزدِ فردوسی: "کسی کو بود مهتر/انجمن کفن بهتر او را ز فرمانِ زن/ سياوش ز گفتار زن شد به باد/ خجسته زنی کو ز مادر نزاد" (رستم در گفت­گو با کاووس). البته این­­گونه تندروی وزن­ستیزی که ما نزدِ سعدی و فردوسی و دیگران می­یابیم در داستان «سمک عیار» تا حدودی تعدیل شده است. 
تهمینه زنِ سرشناسِ شاهنامه ­یِ فردوسی گویا فقط برایِ مادر شدن با رستم ازدواج می­کند، درحالی­که زنانِ عیار حتا فرصتِ اندشیدن به مادرشدن را ندارند. ما این­جا نشانی از مادرانِ فداکار نیز نمی­یابیم. بدین لحاظ می­توان اظهار داشت که زنانِ عیار از معدود انسان­هایی هستند که برای رسیدن به استقلال و فردیت، با ترفندها و شیوه­هایِ مردانه به عرصه می ­آیند. 
داستانِ «سمک عیار» از زنانِ عامی و نحوه­یِ زندگی آن­ها اطلاعی به دست نمی­دهد. زنانِ اشراف و درباری نیز یا اغلب سایه ­ای کم­رنگ دارند یا به عنوانِ معشوقه در صحنه حاضر می­ شوند. این درحالی­است که تاریخِ ایران زنانی چون پوران­دخت، آزرمی­دخت و آتوسا را در دامان پرورده­است. (چگل­ماه پادشاهِ جزیره­ یِ زعفران در داستان «سمک عیار» یک موردِ استثنائی است. او پهلوانی است برتر و قدرتمندتر از هر مرد دلاور. عشقِ او به فرخ­روز در میدانِ جنگ و در نبردِ تن به تن با فرخ­روز روی می­دهد. امّا بهایِ وصل کناره­گیریِ چگل­ماه از تاج و تخت است. یعنی که زن در چنین مقامی باید به نفعِ معشوق از صحنه کنار برود.) 

یکی از موتیف­ هایِ اصلیِ داستان«سمک عیار»  عشقِ زنانِ اشراف و درباری به مردانِ قوی، جنگ­جو و پهلوان است. اغلب وقتی پایِ سخن از این زنان به میان می­آید این چهره­یِ ظاهریِ و زیباییِ بی­حدّ و حصرِ آن­هاست که در نظر گرفته می­شود و نه اندیشه و دانایی و توانایی­هایِ آن­ها. این­گونه عشق نشانی از حقِّ انتخاب در خود ندارد، بلکه عشق تنها دست­مایه­ای است برایِ آفرینشِ حکایت­هایِ لایه به لایه. به عبارتِ دیگر هدفِ راویِ داستان نشان دادنِ اراده­یِ زنانه نیست. اگر عشقی آفریده می­شود از آن­روست که جنگی برپا شود و خون­ها ریخته. و هم از آن­روست که به بهانه­هایِ رنگ­و­وارنگ پایِ سمک به ماجرا کشیده شود. گاه به عنوانِ یار و یاور. گاه به عنوانِ دلالِ محبت. چند سر از تن باید جدا شود تا عاشقی به معشوق برسد.  

جهان­افروز دختر شمشاخ وزیر دل به خورشیدشاه بسته است. او خورشیدشاه را ندیده­است، بلکه وصفِ او را از زبان «دختر­پری» شنیده و یک دل نه صد دل عاشقِ شده است. «دختر­پری» داستانِ این عشق را برای سمک بازگو می­کند:
"به دماوند بودم. از آن شهر می­آمدم. گذر من به شهرستان عقاب افتاد و لشکر بسیار دیدم مصاف برکشیده. جوانی ماه روی دیدم در میدان بر اسبی قوی یال سوار گشته و سه پیل پیرامون او درآمده و جنگ می­کرد. گفتم این احوال بنگرم که با این پیلان چه رسد. نظاره کردم. اسب از پیلان می­هراسید. این جوان را دیدم که از اسب پیاده گشت و دامن زره در میان استوار کرد. بدان چالاکی سوار ندیده­ام. با سه پیل درآویخت. یکی را تیغ زد و خرطوم بیفکند و دیدم که در زیر شکم یکی جست و به دشنه شکم پیل بردرید و یک پیل دیگر قصد او کرده بود/.../ جهان­افروز پری گفت تا من در عالم می­گردم جوانی بدان خوبی و چالاکی و مردی ندیدم. تماشای وی می­کردم. ازین سبب دیر آمدم. از بس که صفت آن جوان بکرد دختر من دل از دست بداد. به صفتی که شنید نادیده دل به وی داد/.../ اکنون عاشق است و شب و روز در فراق وی می­سوزد و می­گوید چه چاره سازم تا به خورشید­شاه رسم/.../ اکنون عشق خورشید­شاه در دل این دختر جای گرفت. نه پدر می­خواهد و نه مادر" (ج سوّم. ص 130- 131).

همان­طورکه ملاحظه می­شود فراهم آوردنِ اسبابِ وصل عاشق به معشوق تنها مأموریت سمک نیست، بلکه او باید سرِ قوقاش نامزدِ جهان­افروز را نیز بیاورد. از سویِ دیگر می­بینیم که جهان­افروز دل بر شهامت و پهلوانیِ بی­نظیرِ خورشید­شاه می­بندد و نه چهره­یِ مردانه­یِ او. به عبارت دیگر هنرِ شمشیرزنی و میدانداری نشانه­ ی است از  مردانگی. یک همسرِ لایق آن است که هنرِ جنگیدن بداند.
اکنون به صفحاتِ آغازینِ جلدِ اوّلِ «سمک عیار» برگردیم و با عشقِ خورشیدشاه به مه­پری آشنا شویم و ببینیم خورشیدشاه با چه معیاری به یک زن دل می ­بندد.
"شاهزاده در آن شخص نگاه کرد دختری دید چون صدهزار نگار، با سری گرد و پیشانیِ پهن، زلف چون کمند و ابروان چون کمان چاچی، دو چشم چون دو نرگس، مژه ها چون تیر آرش، بینی چون تیغ (درم) و دهانی چون نیمه ­یِ دینار و عارضی چون سیم، رخی چون گل، سینه چون تخته­یِ سیم، و دو پستان چون دونار و ساعدی کوتاه و پنجه­ای خرد، و پشت دست هزارچال درافتاده، و انگشتان دست سیاه کرده، و در هر انگشتی جفتی انگشتری، و شکمی چون آرد میده که به حریر بیزی و به روغن بادام بسرشی. و نافی چون اسفید اسفید و ایزار پائی سقلاطونی ساده در پای و مقنعه­یِ قصب در سرافکنده، و گلوبند بر گرد عارض و گردن بسته و حمایل در گردن افکنده. همه تعویذهای به عنبر اشهب کرده، چنان­که بویِ او به جهان می ­رفت. برای خوبی و زیبائی دختر پیش او برپای خاست از خواب نیم مست." (ج اوّل. ص8).
چنان­چه ملاحظه می­ شود سطرهایِ آمده شرحِ زیبایی یک زن است. این زن یعنی مه­پری غیرِ مستقیم بانیِ یک­سریِ جنگ­هایِ متمادی می­شود. مه­پری به هر قیمت که شده باید به همسریِ خورشید­شاه دربیاید تا برایِ شاه پسری بزاید و از صحنه خارج شود.  

شروانه دایه­یِ مه­پری زنی است جادوگر، خبیث و  بدخواه که وصفی از  چهره­یِ ظاهریِ او به میان نمی­آید، امّا خواننده درمی­یابد که او زنی است عجیب با توانایی­ هایِ بی­ نظیر. او قادر است خود را  به شکل­های مختلف در بیاورد و فتنه به راه بیاندازد. شروانه اوّلین­ بار به صورت گورخر در مقابلِ خورشیدشاه قد علم می­کند. خورشیدشاه را وسوسه می­ کند و او را تا خیمه­ گاهی که مه­پری درآن آرمیده است می­کشاند. این­طور به نظر می­رسد که شروانه بر آن است تا مردِ بزرگی چون خورشید­شاه را به بازی بگیرد. او آگاهانه شرایطی فراهم می­آورد تا شاه مه­پری را ببیند. او به یقین می­داند که این دیدار به عشق جنگ و فتنه و خون­ریزی خواهد انجامید. و به طبع همان روی می­دهد که شروانه­یِ جادوگر می­خواهد. خورشیدشاه از تبِ عشق در بسترِ بیماری می­افتد. طبیب دربار به عیادت او می­آید. طبیب که خود نیز یک پیش­گوست با دیدنِ حالِ زارِ خورشیدشاه می­گوید: "شک نکنم که دایه­یِ پاشاهان و شاهزادگان بدیدار او برد تا دختر را ببینند و عاشق وی شوند، چنان­که ترا برد. مگر آن گورخر دایه بوده است. آن حرامزاده نام دختر بر نگین نقش کرده است" (ج اوّل. ص 14).
تنها دارویِ شفایِ دردِ عشق رسیدن به معشوقه است. خورشیدشاه چاره­ای جز وصل ندارد. پس باید به خواستگاری مه­پری برود، امّا پدر راضی نیست زیرا که او از شروانه­­یِ جادوگر می­ترسد:
"/.../ کسی باشد که چون تو دامادی نخواهد؟ امّا ترا بر این وصلت نمی­خواهم، نه بدان­که تو پسندیده نیستی، برای مصلحتِ تو./.../ دانم که احوال شنیده باشی که این سخن فاش است که من چگونه در دست دایه­یِ جادو عاجزم. تا بدین غایت بیست و یک پادشه­زاده به خواستگاری او آمده­اند و از عهده­یِ کار او بدر نتوانستند آمدن و سد در سر این کار کرده­اند" (ج اوّل. ص 24).

حضورِ زنانِ مطرب و آوازخوان نیز حضوری سازنده و پویا نیست. این زنان فقط یک وسیله­­اند. آن­ها نه تنها وسیله­یِ شادیِ درباریان را فراهم می­آورند، که خلوت و لحظاتِ فراغت عیاران را نیز با شعر و ترانه و رقص و آواز پر می­کنند. سمک در گفت­­­و­گو با استادِ خود شغال پیل­زور از وجودِ دختر مطربی به نام روح­افزا می­گوید و او را دعوت می­کند تا لحظاتی را با این دختر و در کنار خورشید­شاه به شادمانی بگذارند. "ای استاد دختر شاه را گوینده­ای هست به غایت به جمال و خوب خوان، و نام او روح­افزاست. و با من دوستی چنان دارد که هر چه بپویم چنان کند" (ج اوّل. ص 27).
سمک سحرگاه به درِ خانه­یِ روح­افزا می­رود، در می­زند کنیزِ خانه در را باز می­کند. سمک روح­افزا را در خانه نیمه­برهنه می­یابد. او به روح­افزای نیمه­­خواب و نیمه­بیدار خبر می­دهد که استادش شغال پشتِ در منتظرِ اوست. روح­افزا بلادرنگ لباس می­پوشد تا به شغال و همراهانِ او خدمت کند. "روح­افزا در جامه­یِ خواب خفته بود/.../ روح افزا عورت پوشیده به استقبالِ پهلوان بیرون" (ج اوّل. ص. 28). پس از مذاکره روح­افزا مأمور می­شود چشنی برپاکند. از قرارِ معلوم دلیلِ این ضیافت نزدیک کردنِ خورشید­شاه به مه­پری است. سمک از روح­افزا می­خواهد که سنگِ تمام بگذارد و ضیافتی درخورِ شاهان برپاکند. او هنگام خداحافظی به شوخی به روح­افزا می­گوید:  "در خانه­یِ مطربان زر به حساب خرج کنیم. روح­افزا گفت خانه از آن تو و مال من از آن تو" (ج اوّل. ص 28).
روح­افزا بساط جشنِ زنانه­ای در حجره­یِ زنان راه می­اندازد. خورشیدشاه با نامِ ساختگیِ دلفروزِ مطرب و با لباسِ زنانه در جشن حضور می­یابد و بربط می­نوازد و آواز می­خواند، در حالی­که زنان و کنیزکان بر ِگردِ مه­پری به شراب­خواری و خوش­گذارنی مشغولند. "دخترشاه زمانی عشرت کرد تا کنیزکان مست شدند و پراکنده شدند و جای خالی شد." (ج اوّل. ص36). 
از این مثال چنین برمی­آید که آوازخوانی حرفه­ای زنانه است، امّا شراب­خواری مختصِ مردان نیست. زنان (یا حداقل زنانِ درباری) پا به پای مردان شراب می­نوشند. جایی ماه­درماه به خادم خود می­گوید: "پاره ای شراب بیاور تا با خوشی نفسی باز خورم که هنوز مست نیستم" (ج دوّم. ص354).
خورشید­شاه با مه­پری تنها می­شود بدونِ آن­که رازش را با او در میان بگذارد یا از مرزهایِ خود تخطی کند.
"خادم گفت ای ملکه، خورشیدشاه در زندان نبود. دلفروز مطرب خورشیدشاه بود که روح­افزای او را پیش تو آورد به نوروزی. مه­پری چون بشنید که مطرب وی خورشیدشاه بود بهراسید و با خود گفت جوانمردی کار فرمود که من تنها در پیش وی افتاده بودم و در من نگاه نکرد. و او را هوس آمده بود که اگر مردی بودی با وی خوش گشتمی. این هوس به عشق بدل شد. بیخِ وصال در دل مه­پری سر برزد که روح­افزای یاد نکرد که چرا چنین ساخت" (ج اوّل. ص36).

حقِّ انتخابِ همسر
در داستانِ «سمک عیار» دختران حقِّ انتخابِ همسر ندارند و نقشِ آن­ها مفعولی است. آن­ها در خانه منتظر می­نشینند تا خواستگاری از راه برسد. بدونِ مشورت و صلاحدیدِ پدر ازدواجی صورت نمی­گیرد. امّا با این وجود ما این­جا و آن­جا با صحنه­هایی روبه­رو می­شویم که دخترانِ درباری همسرانِ خود را برمی­گزینند. امّا این­طور به نظر می­رسد که رضایتِ دختر شرطِ اصلی ازدواج باشد. به یک مثال توّجه کنیم. ماه­درماه که دل به عشقِ خورشید­شاه بسته­است برآن­است تا از ازدواج با خواستگاری که موردِ قبولِ پدر است سرباز زند. پس به پدر می­گوید: "ای پدر، فرمان بردارم؛ دختر توام، به هر که خواهی ده، حکم تو بر من روانست، امّآ چون قاعده­است که به رضایِ دختران باشد من این­کار تا چهار ماه دیگر می­توانم کردن که مرا کاری پیش آمده­است" (ج دوّم. ص350).

روزی شاه فغفور پدر مه­پری مجلسی ترتیب می­دهد. خورشیدشاه نیز در این مجلس حضور دارد. شاه فغفور به خورشیدشاه می­گوید که شنیده است او آواز خوشی دارد و از او می­خواهد ساعتی مهمانان را به سماع دعوت کند. مه­پری به همراهِ لالا صالح خدمتگار خود پشتِ پنجره ایستاده­است و به خورشیدشاه نگاه می­کند. او آوازِ خورشیدشاه را می­شنود و به لالاصالح می­گوید: "این دلفروزست. به حقیقت نیکو نام او نهادند، سماع ولی خلق جهان می­افروزد. عشق در دل دختر زیادت گشت. فتنه­یِ خورشیدشاه شد و دیده در جمال شاهزاده بنهاد و نظر از وی برنمی­توانست گرفت" (ج اوّل. ص41).
از این مثال چنین برمی­آید که زنانِ اشراف علاوه بر هنرِ میدان­داری به هنرِ آوازخوانی و سماع توّجه داشته و آن­را یک امتیاز محسوب می­کردند.

چندزنی
چندزنی (پلی­گامی. چند­همسری) یکی دیگر از وجوهِ مشخصه­یِ داستانِ «سمکِ عیار» است و نزدِ سمک مقبول. او به شخصه خورشید­شاه را به این­کار ترغیب و تشویق می­کند.
سه زن دلباخته­یِ خورشیدشاه هستند؛ ماهان، ماه­درماه (زن جادوگر) و مه­پری.
"/.../عشق خورشیدشاه بر وی مستولی گشته بود، هر لحظه شاخی نو در دل وی سر برمی­زد" (ج اوّل. ص40).
 وقتی سمک به عشقِ ماه­در­ماه به خورشیدشاه پی می­برد به او وعده می­دهد تا او را به همسری خورشیدشاه دربیاورد. سمک دربارهِ متأهل بودنِ شاه سکوت می­کند. روزی ماه­درماه به این امر پی می­برد و به اعتراض به سمک می­گوید: "ای عالم­افروز، مردان دروغ گویند؟ نه تو گفتی که خورشیدشاه هیچ زن ندارد؟ اباندخت زن ویست و فرزندی از وی دارد فرخ­روز. کار من باشد دو زنی کردن! نه بدین امیدم. کاری کردم به نادانی." (ج دوّم. ص342). عالم­افروز (سمک) در پاسخ می­گوید: "ای ملکه، من با تو نگفتم که خورشیدشاه زنی دیگر دارد. چه زیان باشد؟ هر یکی به جایِ خود. تو پادشاهی و اباندخت کوهی بچه­ای" (ج دوّم. ص343). و در جایِ دیگر می­گوید: "/.../ترا پیش خورشیدشاه بردم تا زن وی باشی، بهتر از وی شوهر خواهی؟ چه زیان بود اگر او را دو زن باشد؟ درویش هست؟ مرد هست که او را چهار  زن هست" (ج دوّم. ص355).
در همین بحبوحه آباندخت همسرِ خورشید­شاه به همراهِ فرخ­روز اسیر و زندانی می­شوند. پس سمک تلاش می­کند تا خورشیدشاه را که در فراقِ همسر و فرزند آرامش ندارد، قانع کند تا با ماه­درماه ازدواج کند. پیشتر از این نیز سمک خورشیدشاه را به چندزنی ترغیب کرده­بود و از او خواسته بود تا  هم­زمان با دو زن یعنی اباندخت و ماهانه ازدواج کند. تلاشِ سمک بی­ثمر نمی­ماند. او موفق می­شود خورشیدشاه را به دیدارِ ماه­در­ماه قانع کند. ماه­درماه را به بارگاهِ خورشیدشاه و پدرش مرزبانشاه می­برد: "مرزبانشاه در قد و بالایِ وی می­نگرید. او را پسندیده داشت. گفت نیکو صورتی است. ماه­درماه در خورشیدشاه نگاه می­کرد. او را بدان خوبی و جمال دید، پسندیده داشت، چنان­که چشم از وی برنتوانست داشت. دل خود باز ندید. با خود می­گفت دل مرا چه رسید؟ این جوان به حقیقت خورشیدشاه است که از نور دیدار خویش ما را بسوخت" (ج دوّم. ص 333).

زن و سوادآموزی
سوادِ خواندن و نوشتن خاص مردان است، امّا به درستی نمی­توان پی برد چه کسانی یا چه طبقه­ای امکانِ سوادآموزی دارند. از میانِ خیلِ دختران و زنانِ این داستان، شاید مه­پری یکی از معدود زنان باسواد باشد. او نامه­ای برای خورشیدشاه می­نویسد. شاه به محضِ بازکردن نامه، خطِ مه­پری را بازمی­شناسد:"خطِّ مه­پری دید. خرّم شد" (ج اوّل. ص283). امّا با این وجود به درستی مشخص نیست که آیا مه­پری خود این نامه را قلمی کرده­است یا پیکِ او عیدان جوهری. این گمان می­رود که عیدان میرزابنویس دربار این نامه را نوشته باشد. (نگاه شود به ج اوّل. ص 283. نامه ی مه­پری به خورشیدشاه).

آزار و شکنجه­یِ بدنی
ما در چند مورد با شکنجه و آزارِ زن رو­به­رو می­شویم. قایم یکی از یاران سمک عیار روزی همسرِ خود را تنبیه می­کند و دست و پایِ او را می­بندد، که سمک بطورِ اتفاقی از راه می­رسد و زن را بسته و نالان می­بیند. پس سمک پادرمیانی می­کند و  از قایم می­خواهد زنِ خود را ببخشد. قایم در پاسخ می­گوید: "گناهی کرده است. او را بربسته­ام تا مالشی دهم. سمک برخاست و گفت ای پهلوان، خانه­یِ تو گناهی نکند که مستوجب عقوبت باشد. دانم که نافرمانی کرده­است. او را ببخش. قایم گفت ای پهلوان زمان، او را به تو بخشیدم. امّا سوگند دارم که در سرای نباشد. سمک گفت بیرون رود و باز آید تا سوگند تو راست باشد. قایم او بگشاد و گفت از سرای بیرون رود. برخاست پریان از سرای بیرون آمد" (ج دوّم. ص 185).

زنانِ نیکوکار
سامانه همسر مهرویه از معدود زنانِ نیکوکار است که حضوری بسیار گذرا و سطحی دارد. به صحنه می­آید، خدمتی می­کند و آهسته و آرام از صحنه خارج می­شود، به گونه­ای که انگار هرگز نبوده­است. "مهرویه زنی داشت سخت پارسا و نیکومحضر، و نام او سامانه" (ج اوّل. ص36).
سمک در نبرد با مهران وزیر و غلامانِ او زخمی می­شود. هنگام فرار به مهرویه برخوردمی­کند و از او یاری می­طلبد. مهرویه سمک را به خانه­یِ خود می­برد. همسرِ او سامانه بر زخمِ سمک مرهم می­گذارد و از او مراقبت می­کند تا بهبودی می­یابد. با رفتنِ سمک از خانه­یِ مهرویه سامانه دیگر در داستان حضور ندارد.

 اغلبِ خصلت­هایِ نیکو از جمله جوانمردی، عیاری و صفدری، پهلوانی و خوش­سخن بودن، راستگویی، امانتداری و از این قبیل به مردها نسبت داده می­شود.  این­جا به چند نمونه توّجه کنیم:
- رازنگه داری: "شاهان گفت راز با زنان گفتن شرط نیست. سمک را بر من خوان تا من او را بگویم" (ج اوّل. ص323)
- دل نازکی و خوشباوری: "دل زن نازک باشد و هر چه بشنود باور دارد" (ج دوّم. ص310).
- زن یک وسیله قابلِ معامله: در چند صحنه­یِ نبرد، از زن به عنوان یک وسیله استفاده می­شود. سمک به دبور وعده­یِ وصلِ ماه­درماه را می­دهد: "کسی در پادشاه خود عاصی شود؟ مکن و نامِ خود زشت مگردان. مکن که ماه­درماه به زنی تو خواهنددادن" (ج دوّم. ص387).
- مصمم بودن. بسیاری از شاهان مسائلِ شخصی و احساسیِ خود را  با زنان در میان می­گذارند. زیانه همدم و سنگِ صبورِگورخان است. هر گاه گورخان احساس تنهایی می­کند زیانه را به دربار می­خواند تا با او دردِ دل کند یا از او بخواهد پادرمیانی کند: "مرا دل بگرفت از تنها بودن و کار ماه درماه که پیدا نمی­شود. باید که پیش او روی که من به روزی نمی­­پردازم که با تو احوال بگویم. با وی بگوی تا مرا بیش از این رنج ننماید، که روزگاری برفت و من سرگردانم. بر امید وی هیچ زن نمی­کنم و تنها بودن بیش از این ناخوش باشد. زیانه گفت ای شاه، نه وعده کرده­است؟ رسد. اگر چند روز مانده­است صبر کن، که کار زنان چنانکه تواند و چون بگویند چنان باید کرد" (ج سوّم. ص65). ( این دقیقأ خلاف آن­است که ما امروز می­گوییم؛ حرف مرد یکی است، امّا توّجه شود که «زیانه» یک زن است و عجیب نیست که از زنی پشتیبانی کند. )
- عهد و پیمان: وفاداری به عهد و پیمان خصلتی مردانه است. به گوشه­­­ای از گفت­­و­گویِ قمقام با مرداندخت (همسرِ فرخ روز) توّجه کنیم: "در پیش شاه و پدرت و پهلوانان عهد کن تا فردا نگوئی که بر قول زنان اعتماد نیست (ج پنجم. ص 81).

جایگاه زن در جامعه
صرفِ نظر از حضور چند زنِ عیار در داستانِ «سمک عیار» و با وجودی­که این زنانِ عیار پابه­پایِ مردان در صحنه­هایِ نبرد حضوری فعال و مهم دارند، امّا به واقع «پسِ پرده» جایگاه اصلی آن­هاست. زنانِ عیار و زنان جنگجو خود نیز معتقدند که زن باید در خانه بماند و در جامعه آفتابی نشود. به دو نمونه­یِ زیر توّجه کنیم. "مرا طعنه­یِ زنان می­زدی که به جای زنان بنشین و مرا می­گفتی که جایگاه تو پس پرده است"(گفت­و­گویِ مردان­دخت هنگامِ نبرد با فرخ­روز. ج چهارم. ص 401).
"پس هر که دمیدان می­رفت مردان­دخت وی را می­افکند تا نعره زد و گفت کجاست آن مرد که گرز وی صد و شصت من است؟ چرا چون زنان در پس پرده می­باشد؟ بگوئید که مرد تو در میدان آمده است" (مردان دخت در صحنه یِ نبرد و در نبرد با فرخ روز. ج چهارم. ص 401).

روز­افزون
روزافزون یکی از معدود زنان عیار است که پا به پای سمک به ماجراجویی می­پردازد. او تیرانداز و جنگ­جویِ ماهری است که در لباسِ مردانه به هر گوشه­ و میدان می­تازد تا به نیازمندان یاری رساند. زن بودنِ روزافزون تا مدّت­ها از چشمِ همگان نهفته می­ماند. حتا سمک نمی­داند این عیار یک زن است. او روزی در نبردی ناخواسته و از رویِ اشتباه با سمک رو­در­رو می­شود و پرده از راز برمی­دارد. "و آگاه باش که من دختر کانونم" (ج اوّل. ص277). روزافزون حکایت عیاری خود را با سمک درمیان می­گذارد. سمک می­گوید "ای دختر، تو از ما بودی. این چوب چرا برمن زدی؟" روزافزون پاسخ می­دهد: " ای پهلوان چنین می­بایست" (ج اوّل. ص277). سمک و سرخ کافر(از عیاران و یارانِ باوفایِ سمک) با روزافزون پیوند خواهری می­بندند و از آن پس او شانه به شانه­یِ عیاران و یاران سمک به عملیات عیاری می­پردازد.
 از همان آغاز داستان خصوصیت­هایِ ویژه­یِ روزافزون زبانزدِ خاص و عام است، به­خصوص نزدِ سمک؛ "هرکس سخنی از مردی و عیاری کسی می­گفتند. و سمک عیاری و چالاکی و مردی و جوانمردی و حلالزادگی و نیک­محضری که روزافزون کرده بودشرح می­داد" (جلد اوّل. ص304).
روزافزون به جز چهره­یِ زیبا و ظریف و پیکرِ زنانه نشانی از زنانگی ندارد. «چالاکی و مردی و جوانمردی و حلالزادگی و نیک­­محضری و...» دقیقأ همان صفت­هایی است که به سمک و دیگر مردانِ عیار نسبت داده می­شود. امّا به راستی روزافزون کیست؟
کانون دختری مستوره دارد به نام روزافزون. او دو برادر دارد به نام بهزاد و رزمیار. این دختر هرگز سمک را ندیده­است ولی داستانِ شهامت و دلیریِ او را شنیده و مجذوبِ او گردیده­است. روزافزون شب و روز، پنهان و آشکار به تعلیم و یادگیری می­پردازد. به عبارت دیگر روزافزون زنِ عیار خودآموخته­ای است که از مردانِ عیار هیچ کم ندارد. "امّا در باب مردی و عیاری چالاک بود" (ج اوّل. ص283).
روزافزون روزی باخبر می­شود که پدرِ او کانون سمک دستگیر کرده­است. روزافزون که از این بابت بسیار اندوهگین شده با خود می­گوید:
 "دریغ باشد چو سمک مردی به هیچ بر باد آید. در عالم چه بدکرده­است که او را می­باید کشتن؟ به جز مردی و عیاری چیزی از وی نمی­آید. از بهر آن­که مرد است او را نمی­توانند دیدن." (ج اوّل. ص256)
 پس روزافزون با خود تصمیم می­گیرد به نجاتِ سمک بشتابد. او شبی از خواب برمی­خیزد. برادران را در خواب می­بیند. پس لباسِ مردانه می­پوشد تا از خانه بیرون رود. در خانه قفل است. برای ­این­که برادران را از خواب بیدار نکند به جایِ شکستنِ قفلِ در، آهسته و بی­صدا لایِ در را با نوکِ کاردی باز می­کند ودر را از پاشنه می­کَند، سمک که ناظرِ کارهایِ اوست از او می­پرسد:  "ای آزادمرد، تو کیستی؟"
روزافزون پاسخ می­دهد: "ترا با نام من چه کار؟" (ج اوّل. ص256).
روزافزون دست و پای سمک را از بند بازمی­کند و  از سمک می­خواهد که هرچه زودتر خانه را ترک کند. امّا سمک به جای فرار مصمم می­شود به نجاتِ یارانِ در بند بشتابد. روزافزون اعتراض­کنان به او می­گوید: "ای آزادمرد نشاید که مردان چنین کنند. نه با تو گفتم برو که نه جای ایستادن است؟" (ج اوّل. ص256). سمک دوباره از روزافزون می­پرسد او کیست. روزافزون پاسخ می­دهد:
"برو که جوانمردی خود کردم، اگر بگویم تهمت زده شوم. شرط نیست خود را بدنام کردن. تو اگر خواهی بدانی طلب­کار من باش تا ترا معلوم شود. اکنون وقت کار نیست. برو پیش از آنکه ترا بلائی پیش آید" (ج اوّل. ص256).
روزافزون پس از رفتن سمک بر سر برادرانِ خواب فریاد می­کشد که چه وقت خواب است. پدر و خاطور  از صدایِ فریادِ او  بیدار می­شوند و دلیلِ داد و هوار را می­پرسند. روزافزون می­گوید:
"ای پدر، از این بتر چه خواهی؟ به قضا حاجتی برخاسته بودم. دو تن را دیدم که آمده بودند و آن آستانه می­کندند. فریاد برآوردم. ایشان برفتند. اگر نه من بودمی بدین خواب که شما را بود هلاک شما آمده بود، که من بسیار فریاد کردم" (ج اوّل. ص256- 257).
کانون و خاطور درمی­یابند که سمک همراه با یکی از یارانش یارخ از بند فرارکرده­است. در همین لحظه سلیم پهلوان به همراه جلدک با دویست مرد از پیش ارمنشاه از راه می­رسند تا سمک را تحویل بگیرند. پس کانون ضمنِ ابراز تأسف می­گوید که "اگر نه دختر من بودی همه را کشته بود" (ج اوّل. ص257).
چون ارمنشاه خبر را می­شنود تصوّر می­کند که کانون و خاطور با تبانی و توطئه­سازی قصدِ سربه نیست کردنِ او را دارند. پس ارمنشاه دستورِ دستگیریِ آن­ها را صادر می­کند. شهران وزیر شاه را از این­کار منع می­کند و می­گوید که شک ندارد این فتنه را سمک به راه انداخته­است تا به کارهای مهم­تر برسد، مثلأ خراب کردن قلعه­یِ محکم فلکی یا آزاد کردن زندانیان از زندان طرمشه، یا  از بند آزاد کردنِ شبانه­یِ خورشیدشاه و مه­پری و... حرف­های وزیر در دل ارمنشاه می­نشیند و کانون و خاطور را می­بخشد. ارمنشاه قطران را مأمور می­کند تا به قلعه­یِ دوازده درّه برود و سمک را دستگیر کند. چون قطران دوازده درّه می­رسد درمی­یابد که قادر به این­کار نیست چراکه از خشمِ مردم این دره می­ترسد. در همین حین نامه­­ای از جانبِ سربازانش لیام و غاطوش می­رسد که به ترسِ او شدت می­بخشد؛ "ایشان مردمی کوهی­اند و طبع بد دارند و پلنگ­آسا باشند و هیچ­کس را بالای دست خود نتوانند دیدن" (ج اوّل. ص256).

در طیِ یک سلسله ماجرا قطران و هرمزکیل و خوردسب شیدو دستگیر می­شوند چیزی­که مایه­ی رنج و دلتنگی روزافزدن می­گردد. او می­داند که سمک به زودی برای نجات یارانش خواهد شتافت. پس از خانه  بیرون می­رود و در کوچه سمک و یارخ را می­بیند. از آن­جایی­که سمک و یارخ روزافزون را نمی­شناسند به او  توّجهی نمی­کنند. روزافزون به دنبال آن­ها راه می­افتد. دو مرد وارد سرایِ شاه می­شوند. پاسبان­ها در خواب هستند. روزافزون در گوشه­ای پنهان می­شود و می­بیند که چگونه سمک لالاریحان را می­ترساند و نشانیِ ماهستون و ماهانه (زن و دختر شاه) را از او می­گیرد. یارخ روی بام منتظر سمک است که با مکابر روبه­رو می­شود. مکابرِ پاسبان راه را بر یارخ می­بندد. روزافزون از پناهگاه خود درمی­آید و مکابر را با مشتی بر زمین می­کوبد و خود به جای مکابر به نگهبانی می­ایستد. روزافزون ماهانه و ماهستون را با خود به خانه گل­بهار می­برد. زنان را به گل­بهار می­سپارد و خود به کاخ برمی­گردد، سلاح از خود می­گشاید و به نزدِ لالاریحان می­رود و تظاهر می­کند که از ماجرا بی­خبر است. از سویِ دیگر سمک به نزد لالاریحان می­آید و از او سراغِ دردانه را می­گیرد و درمی­یابد که دردانه بعد از ناپدید شدن زن و دختر شاه به کاخ نیامده­است. سمک درحالی­که به طرفِ یارخ می­رود خود را به خاطرِ این سهل­انگاری سرزنش می­کند. یارخ داستانِ مرد ناشناس (روزافزون) را بازگو می­کند. چون شب فرا می­رسد روزافزون دوباره در کمین می­ایستد تا سمک از راه می­رسد. او ناظر است که چگونه سمک کلید خزانه­یِ شاه را از دردانه­یِ خادم می­گیرد و دست و دهان دردادنه را می­بندد و از سرایِ شاه بیرون می­رود. پس از رفتنِ سمک دردادنه می­خواهد فریاد بکشد و دیگران را خبر کند که روزافزون به او حمله می­کند و او را باخود می­برد. اینک این سمک است که در کمین است و ناظرِ اعمالِ روزافزون. سمک باخود می­گوید باید این مرد همانِ دزدی که زن و دختر شاه را دزدیده­. پس به مرد حمله می­کند. مرد (روزافزون) یک مشتِ محکم بر صورتِ سمک می­خواباند. "روزافزون دست وی بگرفت و برپیچید و یک مشت بر بناگوش سمک زد چنان­که سراسیمه گشت، خواست که بیفتد. به سبب آن­که مردی ضعیف هیکل بود بود و روزافزون قوی­هیکل"(ج اوّل. ص267). در این لحظه پاسبانی از راه می­رسد و روزافزون از آن محل به طرفِ خانه­یِ گل­بهار فرار می­کند همراه با صندوق حاویِ دردادنه. چون روز می­رسد سمک درمی­یابد که کنیز شاه کشته شده و از درددانه خبری نیست. کانون از ماجرا باخبر می­شود. او شک ندارد که پایِ سمک در میان است. پس دستور دستگیری سمک را صادر می­کند. در طی جریانات بعدی روزافزون برادر خود بهزاد را می­کشد تا سمک را نجات دهد. سمک ناجی خود را می­بیند امّا نمی­داند که او یک زن است.
"سمک دانست که از دوستانست. گفت ای آزاد مرد، بگو تو کیسیت که این همه جوانمردی می­کنی، در چنین وقتی بعد از آن­که سر من نانی نمی­ارزد؟ دختر گفت برو و سر خویش گیر که گفتنی نیست. اگر گویم تهمت زده باشم شرط نیست. اگر طلب­کار من باشی بیابی، که جوینده یابنده باشد. این بگفت و بازگشت" (ج اوّل. ص269).
آوازه­یِ روزافزون به گوش خورشیدشاه می­رسد. سمک به شاه قول می­دهد این مرد خیرخواه را به دربار او بیاورد. امّا از آن­جایی­که مه­پری همسرِ خورشیدشاه دزدیده شده­است باید سمک ابتدا به نجاتِ همسرِ شاه بشتابد. از سوی دیگر روزافزون مطمئن است که سمک به زودی به جست­و­جویِ او خواهد پرداخت. پس از خانه بیرون می­رود و ناگهان با سمک روبه­رو می­شود. سمک بر روی او کارد می­کشد. در این نبردِ تن به تن است که  سمک متوّجه می­شود روزافزون یک زن است.
"روزافزون دست وی برپیچید و کارد از دست وی بستد. سمک چون چنان دید درجست و میان روزافزون بگرفت، در خود کشید. اندام وی نرم یافت." (ج اوّل. ص276).
در این لحظه ناگهان سرخ­کافر از راه می­رسد و به روزافزون دستور می­دهد از آن­جا برود. روزافزون به سرخ کافر حمله می­برد درحالی­که سمک شاهد قهرمانی روزافزون است. سمک  دوباره نامِ روزافزون را می­پرسد. روزافزون پاسخ می­دهد:
"بدان و آگاه باش که من دختر کانونم، اسفهسالار شهر، و کارهایی­که تو در این شهر کردی خبر به من می­رسید. و من در آن فرومانده بودم. می­گفتم مردی باشد که در جهان چنین کارها کند؟" (ج اوّل. ص277).
روزافزون تمام ماجرایِ خود را برای سمک و سرخ کافر بازگو می­کند. سرخ کافر از روزافزون می­پرسد: "ای دختر، تو از ما بودی. این چوب ترا برمن زدی؟ روزافزون گفت ای پهلوان چنین می­بایست. پس هر دو به خواهری او را قبول کردند." (ج اوّل. ص277).
 روزافزون برای سمک و سرخ­کافر اقرار می­کند که برادر خود را کشته و حالا نوبت آن­است که به خدمت پدرش برسد و او را سر به نیست کند: "برادر خود را کشتم و پدر را از میان بردارم که دشمنی عظیم است" (ج اوّل. ص277).  و روزافزون همان می­کند که می­گوید؛ پدر را با یک ضربه­یِ چاقو از پای درمی­آورد.
از این­جا به بعد روزافزون به عنوان یکی از یاران نزدیک سمک در صحنه­هایِ جنگ و نبرد ظاهر می­شود، با دلیریِ تمام پابه­پایِ مردان می­جنگند.
 روزافزون زنی شجاع و نترس است، امّا تا پیش از آشنایی با سمک و یارانِ او، از عیاری و «پراگماتیسمِ» عیاری چیزی نمی­داند. او نمی­داند که «حرف پیش از عمل» کاری بیهوده­است و خلافِ سنّتِ عیاری. پس در حضور عیاران عرضِ اندام می­کند. سمک راه و رسمِ عیاری را به او نشان می­دهد.
"روزافزون گفت ای پهلوان، چه بود اگر فرمائید که امشب بروم و انگشتری و کمر ارمنشاه بیاورم. سمک بانگ بر وی زد و گفت نشاید که در میان عیاران دعوی کنی. کارها باید کردن وانگه گفتن. روزافزون گفت ای پهلوان، اگر نه آن بودی که سوگند داشتمی که من و پدر و برادران قصد کشتن ارمنشاه نکنیم سر ارمنشاه بیاوردمی. شغال گفت ای فرزند، او را بازمشکن و عیاری در دل او سرمگردان، که هیچ کار سخت­تر از عیاری نیست. و به کمتر چیزی دل گران و ترسان شوند. میان چندین عیار دعوی نکردی اگر چیزی نمی­دانستی. روزافزون گفت ای پهلوان شغال، هر که چیزی داند به سخن کس از راه نیفتد، و خود را از آن کار دل شکسته نکند. امّا آنچه سمک گفت مرا مصلحت بود، و مرا پندی فرمود که بر آن کار کنم" (ج اوّل. ص279- 280).
این­گونه است که روزافزون می­آموزد چگونه مردِ عمل شود.  جلدک شاگرد سعدان شرابدار را می­کشد. لباس او را می­پوشد و به سرایِ سعدان می­رود تا به انگشتری شاه برسد. چون انگشتری را به دست می­آورد به خواب می­رود. این­جا ما ناظرِ هستیم چگونه سمک روزافزون را می­آزماید و در عمل خطاهای او را به او نشان می­دهد. اندیشه­یِ این آزمون از شغال استاد سمک است. او به سمک می گوید:
"روزافزون مردانه است؛ امّا در میان دویست هزارمرد نباید که خطایی افتد: سمک برخاست و دنباله یِ وی بیامد و آن کارها که وی میکرد میدید و آفرین میگفت. چون بخفت گفت با او دست بازی کنم. "(ج اوّل. ص281).
پس سمک انگشتر را از کیسه یا جوال روزافزونِ در خواب در می­آورد و سرِ گوسفندی در آن می­گذارد و به بارگاه خورشیدشاه می­رود. روزافزون بی­خبر از اتفاقی که افتاده به دربار شاه می­آید تا انگشتر را به شاه تحویل دهد. چون دست در جوال می­کند و سر گوسفند را درمی­آورد همه می­خندند و او خجل و شرمزده می­شود. پس سمک می­گوید:
"ای خواهر، چون تو برفتی من از دنباله یِ بیامدم و ترا نگاه داشتم، و قوام کار برمی­گرفتم. پس هرچه بود شرح داد تا بدان ساعت که بخفت. گفت ای شاه، آن نپسندیدم که کسی کاری چنین بکند و عاقبت درخواب رود که اگر من در قوام تو بودم اگر کسی دیگر بودی کارِ تو به زیان آمدی. مِن بعد درکارها غافل مباش. کاری کردی که در جهان هیچ کس نکرد."(ج. اوّل. ص. 281).
روزافزون در جنگیدن و میدان­داری مهارت بیشتری از سمک عیار دارد. او در نبرد با لشکر ارمنشاه متوّجه می­شود که از پسِ دوند سرباز ارمنشاه برنمی­آید. پس مرد می­طلبد. صدای هرمزکیل را می­شنود که به سمک می­گوید: "روزافزون را بازخوان. نباید که خطایی افتد." این حرف بر روزافزون سخت می­آید. او  درحالی­که صحنه را ترک می­کند می­گوید: "ای پهلوان، بازگردم. امّا تو اگر مردی با وی مصاف کن."(ج. اوّل. ص. 282).
روزافزون از صحنه یِ نبرد بیرون می­رود امّا سمک سرجا میخکوب می­ماند و واردِ میدانِ نبرد نمی­شود. چون هرمزکیل دلیلِ نرفتن به صحنه را از او می­پرسد او پاسخ می­دهد:
"ای استاد، نشنیدی که روزافزون چه گفت؟ مرا به دستِ خون باز داد، و گفت اگر مردی با وی مصاف کن. من از میدان چه می­دانم؟ و اگر بازگردم تا جاوید نام زشتی باشد و نامردی نهاده باشم."(ج. اوّل. ص. 281).

روزافزون زنی است متکی به خود که اغلب با اعتماد به نفس واردِ صحنه می­شود:
"سرخ ورد گفت کسی باید به بالین غاطوش رود و نشانی بیاورد تا او را نام مردی و عیاری سزاوار باشد. روزافزون گفت هر که تواند رفتن نیک بود. این کار من نیست. سرخ ورد گفت من بروم. روزافزون گفت اگر توانستی رفت نگفتی. اما اگر تو بروی و نشانی بیاوری از بالین غاطوش، تا من باشم هرگز نامِ عیاری بر خود ننهم و در میانِ مردم نباشم و در پس پرده بنشینم و به کار زنان و دوک و پنبه مشغول گردم. و اگر نه، تو بعد از این هر چه نتوانی کردن مگوی، خاصه در چنین محضری که پهلوان زمانه سمک عیار و آزادمردان چنین حاضرند " (جلد اوّل. ص 304).
سرخ­ورد نیز یک زن عیار است که زن بودنِ او بر دیگران آشکار نیست. دلیلِ مناظره­یِ این دو زنِ عیار که دعوی عیاری می­کنند مشخص نیست، امّا آنچه آشکار است این­است که سرخ ورد برای نشان دادنِ عیاربودن خود دست به عمل می­زند و گرفتار می­شود و روزافزون برای نجاتِ او لباسِ مبدّل برتن می­کند.

نیکو یکی از سربازانِ دوازده درّه در نبردی با روزافزون رو­به­رو می­شود و او را مورد خطاب قرار می­دهد:
"تو دختر کانونی که اسفهسالار شهر ماچین بود و پدر خود را با برادر بکشتی. روزافزون گفت من همانم، و ترا نیز بکشم. من همانم که تو می­گوئی و با تو نیز آن خواهم کردن که با پدر و برادر کردم. بنگر که من با ایشان چه کردم. با تو همان خواهم کرد. گفت ای دختر، شرم نداری که دودمان آلوده کردی و بر پدر و برادر بیرون آمدی و ایشان را بکشتی و با عیار پیشگان دست یکی کردی؟ ترا خود نام و ننگ نیست؟ می­بایستی بودی که زن پهلوانی بودی، و در پسِ پرده نشسته بودی، و فرمان می­دادی، تو چرا عیارپیشگی می­کنی؟ اگر فرمان من بری بازگرد و از کرده­یِ خود پشیمان شو و با من عهد کن تا من ترا به زنی کنم و بانوی دوازده درّه باشی. روزافزون گفت ای پهلوان، اگر پدر و برادر را بکشتم سزاوار بود، که هر که کارناواجب کند او را بکشند، و برآن برایشان بیرون آمدم که ناجوانمردی کردند. شرط نیست. نام نیکو بهتر در جهان از بدنامی. دیگر می­گوئی که دوده به ننگ آلودی. چرا؟ من آن دخترم که مردان عالم را در پیش من هم­چون زنان شرم باید داشت، که کاری زشت کند. من از شرم بسیار که دارم اگر مردی بینم که سخن برخطا گوید او را بکشم و قهر کنم، و اگر توانم جگر او به در آورم تا بر وی رسد؟ و گفتی زن پهلوانی بودی و در پس پرده نشسته بودی و فرمان دادی. زن باید که با ستر بود و پاکدامن و پرهیزکار، چه در میان صدهزار مرد و چه در پس پرده. که من آن­وقت همه­یِ پهلوانان زن خود شمارم و فرمان دهم به اقبالِ خورشیدشاه، که مرا به خواهری قبول کرده­است. و تو مرا به زنی می­خواهی؟ مردان در دره نبودند که مرا به زنی کردندی؟ ازین کار سیرآمدی؟ دشخوار بود. اکنون زناشوهری با وقتی دیگر افکن. اگر به جنگ آمدی بیاور تا چه داری و بیش از این مگوی که روزگار شد" (ج اوّل. ص318-319).
نیکو تصوّر می­کند روزافزون دارد با حراّفی­هایِ زنانه میدان را شلوغ می­کند. پس بر آن می­شود تا دست بر کمر او را برده و او را بر خاک بکوبد که روزافزون تیغ برمی­کشد و با یک ضربه  او را از اسب فرومی­اندازد. امّا در نبرد تن به تن نیکو موفق می­شود روزافزون را اسیر کند. نیکو روزافزون را با خود به خیمه می­برد. به سربازانِ خود دستور می­دهد زن را ادب کنند تا او بتواند مالکِ او شود: "زنهار که او را رام کنید تا به زن خویش کنم"(ج اوّل. ص319). این­جا گوشه ای از گفت­و­گوی نیکو را روزافزون بخوانیم:
"روزافزون گفت ای نیکو مرا بیفکندی که عاجز تو باشم. اگر چنان بودی که مرا اسیر گرفتی هم سر به تو درنیاوردمی. چون به دام تو گرفتارم خود می­دانی که اگر چه پهلوان باشد با دو زن برنیاید، که خاصه با هزارمرد. نیکو گفت بی­شرم زنی­ای که در بندی و این همه گوئی. در دست من افتادی، چنانکه خواهم کنم، و دانم که با تو چه می­باید کردن./.../ روزافزون گفت ای پهلوان، کار من بر آن نرسیده است که تو شارب خوری و جرعه برمن ریزی. اگر چنان بودی که مرا بر مردی افکنده بودی روا بودی، و اگر نه با من یکی کار بکن تا ترا آن­چه مراد باشد به جای آورم. نیکو گفت چه می­خواهی؟ روزافزون گفت خیمه خالی­ست. من و تو کشتی گرفتن مشغول شویم. اگر مرا بیفکنی مرا به مردی گرفته باشی. بعد از آن هیچ نمی­گویم. هرچه خواهی کن. حکم ترا باشد. و اگر من ترا بیفکنم این همه ناهمواری مکن و آنچه ناگفتنی باشد مگوی، که نه کار آزادگان باشد، و اگر من ترا بیفکنم این سخن چیست؟ من عورتی­ام، هیچ غم نیست و ننگ نباشد" (ج. اوّل. ص. 319).
در این لحظه سمک در کمین است تا فرصتی پیش بیاید و روزافزون نجات دهد. او حرف­های روزافزون را می­شنود و بر او آفرین می­گوید. نیکو بند از پای روزافزون بازمی­کند. دستور می­دهند او را بازرسی بدنی بکنند. دشنه­ی او را از او می­گیرند. روزافزون می­خواهد در حضور دو خادم با نیکو کشتی بگیرد که سمک از پشتِ پرده بیرون می­آید و نیکو را می­کشد.
روزافزون شانه به شانه سمک در نبردهایِ کوچک و بزرگ دیگری شرکت می­کند. گاه اسیر می­شود و گاه پیروز. روزافزون در نبردی  با کوشیار و چند مرد از جمله آتشک همراه است. او آتشک را از میدان رفتن منع می­کند"در میدان مرو که مرد او نیستی. میدانداری نتوانی کردن." آتشک به او می­گوید:
"ای آزادمرد (خیال می­کند روزافزون مرد است) چند خود را ستائی و بر مردان زیادتی جوئی؟ در عالم مرد میدان از مادر تو زادی؟ هر کس در پایه یِ خود چیزی دارند. اگر مرد او نباشم کشته گردم که تا جهان بوده است قاعده رفته است که مردی صد مرد را بیفکند. یکی بیاید و او را بیفکند. دست بالای دست باشد. مرد از مرد زیادت بسیارست. تو توئی و من منم" (ج اوّل. ص329).
آتشک وارد میدان می­شود اما امیرک بر او چیره می­شود. روزافزون به آتشک میگوید: "ای آتشک نه از بهر آن گفتم که در میدان مرو که در تو عجزی دیدم. اندیشه از چنین کار می­کردم. اگر نه، دانم که هر کسی درکار خود مردانند، و هر کس چیزی دانند. من دانستم که تو مرد او نیستی. "(ج اوّل. ص319) و  واردِ صحنه­یِ نبرد می­شود و امیرک را از پای درمی­آورد و آتشک را نجات می­دهد.
دلاوری­ها و پیروزی­هایِ روزافزون باعث می­شود که مردان همان حرمتی را برای او قائل شوند که برای سایر مردانِ عیار. به عبارت دیگر مردان به او به چشمِ یک مرد نگاه می­کنند تا یک زن. روزی روزافزون و شغال استاد سمک در بند می­افتند. سمک به همراه شاهان واردِ عمل می­شوند تا یارانِ خود را نجات دهند. در راه شاهان از سمک می­خواهد تا او  بند از پای روزافزون بگشاید: "ای پهلوان، اگر من روزافزون را بگشایم نشاید؟"  سمک می­خندد و پاسخ می­دهد:
"ای برادر، چیزی در میان این کار هست که دل تو به وی میل دارد و شرط نیست ترا دست بر وی نهادن که تو صاحبِ عرضی، اگر چه از تو خطائی نیاید. روزافزون از آن زنان نیست که مردان جهان به غرض در وی نگاه توانند کردن. شاهان گفت روا باشد چنین کنم." (ج اوّل. ص40).

شبی لوال و اکبار سمک (عالم افروز) را به جرمِ دزدی دستگیر می­کنند. در همین حین روزافزون در لباسِ مردانه از راه می­رسد و از ماجرا با خبر می­شود. به سرعت اسبی تهیه می­کند و برمی­گردد، درحالی­که بانگ برمی­آورد او پیک شاه است و دزد را باید با خود به نزد شاه ببرد. روزافزون با صدایِ مردانه حرف می­زند.  سمک او را باز نمی­شناسد. لوال و اکبار حرف­هایِ روزافزون را باور می­کنند و سمک را به او تحویل می­دهند. روزافزون سمک را به گوشه­ای می­برد، بند از دست و پای او می­گشاید و به او می­گوید:
"سر خویش گیر. بعد از این کاری که ندانی کردن به دست مگیر و آن­چه نتوانی کردن مگوی. و به تعجیل اسب براند. عالم افروز بر جای فرو ماند عاجزوار، با خود گفت این کدام جوانمرد بود که با من چنین معاملت مرد و مرا از هلاک برهانید. اگر نه وی بودی، و قضا که نیامده بود، مرا پیش ارمنشاه بردندی، در ساعت بسوختندی. آفرین بر وی باد. در اندیشه به جای خود آمد. " (ج دوّم. ص301- 302).
شب بعد روزافزون به سرایِ لوال و اکبار می­رود، پاسبان را می­خرد و پس از یک سریِ جریانات مهیج هر دو تن را کشته، سر آن­ها را از تن جدا می­کند و کنار سرِ ارقم و ادهم و افزون و صرصر می­آویزد، با دست­هایِ خون­آلود به خانه­یِ زرین که نگران حال او بود می­رود. زرین به محض دیدن او از پرسید کجا بوده است و روزافزون پاسخ می­دهد: "دل خوش دار که خون شوهر و فرزندان تو باز خواستم . این خون ایشان است" (ج دوّم. ص305). روزافزون روز بعد چادر به سر به میدان می­رود تا ناظرِ عکس العملِ مردم شهر باشد. عالم افروز (سمک) در لباس بازرگان در جمع حضور دارد و با خود می­اندیشد شاید که این کار همان مردی است که او را نجات داده است؛ "ندانم کیست. کار وی از حد بگذشت و از من پای در پیش نهاد. او را کجا به دست آورم؟ اگر این روزافزون می­کند او خود در همه باب از من بیش است" (ج دوّم. ص305).
بدین ترتیب سمک اقرار می­کند که روزافزون در عیاری روی دست او بلند شده­است. در این لحظه سمک کنار زرین ایستاده و دارد گریه می­کند. روزافزون به طرفِ زرین می­رود و با او به زبان خاورکوه حرف می­زند. سمک روزافزون را باز نمی­شناسد ، اما حدس می­زند که «این مرد» باید قاتلِ لوال و اکبار باشد. او هم­چنین درمی­یابد که گریه زرین مصلحتی است. پس آن­دو را تعقیب می­کند تا راه خانه­ی زرین را یاد بگیرد و شب بعد به سراغِ او برود. او شبانه در لباسِ غریبه­ای تشنه درِ خانه­یِ زرین را می­کوبد. با دیدنِ صندوق­های دزدی به تمامِ ماجرا پی می­برد. از سویِ دیگر روزافزون به سرایِ سراره می­رود و ریحانه­ی مطرب را دستگیر می­کند. چون به خانه­ی زرین برمی­گردد با سمک روبه­رو می­شود. این­جاست که سمک اقرار می­کند روزافزون در عیاری از او پیشی گرفته­است و او از گفته­ی خود پشیمان است:
"ای خواهر، مرا یزدان راه نمود. آفرین بر تو باد. برین کارها که کردی در جهان هیچ پهلوان عیار پیشه نتواند کرد. از من درگذشتی به مردی نمودن؛ و عیار هزار چون من ترا شاگردی باید کردن. و اگر نه چنان بودی که با تو برادری و خواهری گفته­ام، نشاید در طریقِ جوانمردی بدوگونه برآمدن، ترا شادی رفیقی خوردمی در محفلِ عیاران بدین هنر مر ترا شاگردم، تا گفته­یِ خود عذر خواسته باشم. دانستم که آن گفتار نه نیکو گفتم، امّا دانم که از من درگذاری. روزافزون او را دعا کرد. گفت همه از اقبالِ تست که از دست من این­کار برمی­آید.  تو مرا استادی و بردار بزرگ و روشنائی دیده؛ چه جای این سخن گفتن است؟ مرا چه محل باشد که چون توئی در حق من چنین سخن گوید. از گفته و کرده سخن نشاید گفت" (ج دوّم. ص316).



____________

1 comment:

اکبر said...

از همین نقاشی که زن را عین خمره کشیده می شود به جایگاه زن در فرهنگ ایرانی پی برد.